سارا

سارا

سارا

سارا

میدان تیر

امروز حسابی لباسهام رو شسته بودم و یه اتوئی زده بودم که به قول معروف بشه باهاش خیار پوست کند.از برق پوتینام چیزی نمی گم که چشم رو می زد.مرتب و منظم آماده برای رفتن به پادگان و شرکت در مراسم مهم صبحگاه.اینو بگم که صبحگاه به منزله گردهمائی روزانه سربازان است که توش آخرین آمار و اطلاعات و اخبار و وضعیت نگهبانی ها و جیم زدن ها …رد و بدل میشه اصلاً خود این صبحگاه یه دنیائی .البته نظرهمسایه ها یکمی با نظر من فرق داره چون فکر نکنم خواب و آرامشی براشون مونده باشه.هرروز با صدای طبل و سنج و شیپور از خواب بیدار میشن.چه فحشی و بد و بیراهی به ما بدن.تازه بعد از مراسم صبحگاه نوبت ورزش کردنه که اون هم با تشریفات خاص خودش!!! انجام میشه یک نفر با تنبک میره پشت بلندگو و شروع می کنه به زدن و با یک صدای نکره می خونه که به حساب ورزش باستانی می خوان انجام بدن.دیگه شما چهره همسایه های محترم رو تصور کنید.صبحگاه که تمام شد اعلام کردند که برای تیراندازی سالیانه باید به میدان تیر بریم.خوب دیگه کار امروزمون هم در آمد.همه ریختیم توی اتوبوس و رفتیم تیراندازی . حالا کمک من مهدی بود که به قول خودش توی آموزشی هم تیر ننداخته بود.کنارم دراز کشیده با یه دستش کلاه آهنی رو گرفته و یه دستش هم روی سر مبارکشه و چشماش رو هم بسته .صحنه واقعاً خنده دار بود.من مشغول هدف گیری بودم که کناریها شروع کردند به تیراندازی .صدای داد و فریاد مهدی بلند شده بود.با هر شلیک تیراندازهای کناری یه تکون می خورد و دادی می زد. منم خونسر مشغول هدف گیری.بعد از یک دقیقه پرسید علی تموم شد؟ چیز خل فکر می کرد که من دارم شلیک می کنم.بهش گفتم که من هنوز شلیک نکردم.داشت اشکش در میآمد.به غلط کردن افتاده بود.شروع کردم به تیر اندازی .فکر کنم یه سکته خفیف زد.تیراندازی که تموم شد دیدم یه دونه پوکه هم جمع نکرده.خلاصه اینکه  روز باحالی بود.فوق العاده خسته شدم ولی فاز داد.

حاشیه: هوای میدان تیر خیلی گرم بود.پش.ق یه عالمه ساندیس آورده بود.ولی به سربازها نداد.فقط به کادری ها داد.خیلی ناراحت شدم.بهم برخورد.برای خودم متاسف شدم.واقعاً مگه چقدر اون ساندیسا ارزش داشتن؟

رئیس پاسداری و یک اتفاق جالب

صدای زنگ که بلند شد همه از اتاق پریدیم بیرون.فرصت فکر کردن نیست باید به خط شد ، اول از همه من می ایستم  ، بعدش سه تا (( نگهبان آماده)) و جلوتر از همه ما افسر نگهبان که وقتی سردار وارد میشه ایست و خبر دار می ده و می بایست من احترام بزارم تا وقتی که  سردار رد شه. تقریباً در 24 ساعت بارها و بارها این کار تکرار می شه.خیلی روزاین کار تکراریه و بعضی وقتها مثل دیروز می تونه یه سوژه بشه: همه به خط شده بودیم ، من خم شدم تا گتر شلوارم رو در درست کنم که یکی از پاسدارها گلاب به روتون گوزید ، اونم با چه صدای بلندی .خب کی خم شده بود ؟من. معرکه ای اون وسط به پا کردند  که بیا و ببین .مگه می تونستم بگم من نبودم؟هیچی حالا هر بار که نوبت رئیس پاسداری من میشه باید دعا کنم که یادشون رفته باشه.